سلام بر مادران بی قبر
نقل از نشریه مطالبه مسجدیها::
زمان بادی است که می وزد. هم هست و هم نیست. آنان را که ریشه در خاک استوار، دارند. از طوفان هراسی نیست.
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن ست که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند. آن روزها مانده اند و باد، زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است.
«تیک تاک ساعت به گوش می رسد و چفیه های هفت سین بر مزار شهدا پهن است.
قرآن، سبزه ، شیرینی، چند پوکه فشنگ، عکسهای امام و شهدا و پرچم سرخ که دروزش باد، تکان می خورد.
مادران مشغول تلاوت قرآنند و منتظر. هر کدام با شهید خود حرف می زنند و اشک می ریزند و بعضی ها، کنار قبر نماز می خوانند. تخم مرغ های رنگی که روی آن نوشته شده « سال نو مبارک» و صدای زنگ، خبر از تحویل سال می دهد. یا مقلب القلوب و الابصار* یا مدبر الیل ولانهار* یا محول الحول و الاحوال* حول حالنا الی احسن الحال»
1ـ مادر شهید چادرش را با دست چپ گرفته و سرش را به چپ و راست حرکت می دهد:
دلمون تنگ می شه. گریه می کنیم، ولی از یک طرف هم می گیم امام حسین(ع) چه جوری رفت. می گفت: مامان اگه من شهید شدم، مثل حضرت زینب وایستا.
گریه امانش نمی دهد و با همان حالت می گوید:
مامان گریه نکن. ما باید بریم به اسلام خدمت کنیم. لباساشو فرستاده بود، می گفت مامان یادگاری نگهدار.
2- مادرشهید: سرکه نداشت. و مکثی می کند و بغض خود را فرو می برد و می گوید: سر ازگلو بریده بود. بدن سوخته بود. دست و پا و... کفشش رو در آوردم، جورابش رو در آوردم، پاشو شناختم. گفتم: اینه. گفتند: حتماً می دونی؟ گفتم بله، همینه.
3- مردم بر سر مزار شهدا در رفت و آمدند و فقط پاهایشان نمایان است. مادر شهید چادرش را جلو چانه اش گرفته و از ملاقات آخر با پسرش تعریف می کند:
روزی که خواست بره، گفتم مرتضی جون. تو داری می ری. وی من می دونم که دیگه بر نمی گردی. گفت: مامان از ته دلت می گی؟ گفتم: آره، می دونم. قیافه ات ( نشون) می ده. یک کمی جلوی من راه برو. قد بلند، رشید.
وقتی خبر شهادتش رو آوردند سجده کردم. خدا می دونه. گفتم خدایا شکرت امانتی به من دادی. صحیح و سالم خودت هم بردی.
4- چادرش را جلوی صورتش گرفته. صورتش را به سمت چپ چرخانده و می گوید:
خاک زیر پای شهدا هستم. فقط آروزم اینه که روزی برسه اینها شفاعت ما رو بکنن. سر مزار این همه جوونهایی مثل دسته گل میام، زجر می کشم که ای خدا، خون اینها پایمال نشه. انیها واقعاً زحمت کشیدند. رنج بردند و خاک ها خوردند. آن وقت آدم به چیزهایی تو جامعه می بینه، شرمنده می شه. خدا اون روز رو نیاره که شرمنده شهدا بشیم.
5- پیشانی پیرمرد با وجود کمی موهایش، بلند تر به نظر می رسد. پیراهن مشکی به تن دارد و با لهجه ترکی:
هر پدر و مادری می خواد که بچه شو داماد بکنه. عروس بیاره. نگاه کنه و لذت ببره. واقعاً این رفتنش، من قد و قامتشو می دیدم، لذت می بردم چطور امام حسین(ع) علی اکبر را فرستاد چنگ؟ پشت سرش رو نگاه کرد. من هم همون کار رو کردم.
6- چادری گل دارویک شال به سر و ژاکتی روشن به آن و کنار پیر زنی که از او مسن تر است ایستاده و در حال صحبت کردن است، سرش را جلو و عقب حرکت می دهد. گاه صورتش درنور آفتاب قرار می گیرد و گاهی در سایه.
بیشتر دلم می سوزه که صورتش جای بوسیدن نداشت. از چونه اش به بالا رفته بود. آخ قاسمم، آخ عزیزم، مادرم. همیشه می گفت مامان غصه نخور. تو پات درد می کنه. من بر می گردم، مامان. یک تاکسی با شوهر خواهرم، شریکی می خرم. تو رو می برم بهشت زهرا، میارم نمی گذارم دیگه ناراحت باشی. دیگه نمی دونستم راه من رو دور می کنه این قطعه، اون قطعه می رم.
پیر زنی که کنارش ایستاده ادامه می دهد:
چه کار کنیم. دلمون تنگه. بالاخره اشتیاق دیدار شون هست دیگه. چه کنیم. جاشون تو خونه، جایی که نماز می خونه، جایی که درس می خونه، همه پیدایه. مجبوریم بیایم اینجا. یک خورده ای باهاشون صحبت می کنیم، حرف می زنیم.
7- برگ گل های پشت سرش در نور آفتاب می درخشد. صدای چند زن می آید که در حال صحبتند. مادر اشکش را با گوشه شالش پاک می کنه و با حالت گریه:
ساک دامادیش همینطور مونده. رختخواب دامادیشو دادم به یک عروس با چقدر ظرف و اینها... . همه رو خودم گلدوزی کرده بودم. همه جا نوشته بودم یادگاری مادر. بهش هم نشون داده بودم. گفتم: ببین من این رو اینجور نوشتم. اگر اومدی عروسی کردی من مرده بودم این یادگاری رو که نگاه کردی زود بیا سر قبرم. عروسی ات را هم گل بخر. کارت بیار بگذار روی قبر بگو مامان تشریف بیار، عروسیه. گفت: مامان، هر چی خدا خواست.
8- پرچم ایران که فقط رنگ قرمز آن و نوار سفید ا... اکبری که بر آن حک شده، دیده می شود در وزش باد تکان می خورد و به حصیر قاب عکس شهید برخورد می کند. مادر که گوشه چادر مشکی اش را با دست چپ گرفته:
من واقعاً هر جا می روم به خودم می بالم که بچه هام شهید شدند درراه خدا و اسلام، الان اون یه پسری که دارم پهلوش پاره شده، ناراحته ولی هیچ ناراحت نیستم. فقط میام، هر چی هم بیام برای علی اکبر امام حسین گریه می کنم.
الان من 14 ساله هفت سین می انداختم بالای قبر این یکی، خودم و پدرش می نشستیم اینجا، سه تا خواهرش هم می رفتند سر قبر اون بچه ام. ولی حالا امسال پدرش هم نیست. امسال نمی دونم چه کار کنم.
گزارشگر: فکر می کنید اینجا چی داره که شما میاید؟
امید و آروزمه. سبزی براش سبز کردم که موقع سال تحویل بیارم اینجا.
سفره هفت سین ام رو چهارده ساله سر قبر این می اندازم. همه کس من اینه. همه کس من اون یکیه. اون سه تا دختر دارده و لی این 17 سالش بود.
9- قرآن و چفیه را روی قبر گذاشتد و خودش کنار آن نشسته است و گریه می کند.
10 ساله رفته، ولی همیشه، هر روز، در نظرمه. یاد خودش، یاد خوبی هاش، یاد آقایی هاش. یاد اون روزهایی که بود، یاد فهمش.
25 سالش بود. یک دفعه من هر چی فکر می کنم کاش یک کاری می کرد که یک ناراحتی ازش داشتم، یک دفعه، از دستش رنجیده می شدم.
شما نمی دانید، این داغ یعنی چه؟ هرگز نمی توانید بفهمید. چهارده سالش بود، نماز شب می خوند.
10- زیر لب فاتحه زمزمه می کند که
گزارشگر پرسید: مادر این جا چی داره مگه، می آی؟
هر چی هست اینجاست. ایمان، آخرت اینجاست.
اینجا خیلی آرامش پیدا می کنم. اینجا اعصابم آروم می شه. تو خونه فکر می کنم، تنها این مصیبت مال منه ولی اینجا که میام می بینم نه.
غیر از این یک پسر دارم، مجروحه. اگر این را فراموش کنم اون مجروح رو نمی تونم فراموش کنم. این آخش رو نمی شنوم، درد شو نمی بینم، ولی اون رو می فهمم.
11- خواهر شهید می گوید برادرم اول شهید شد. و به قبر اشاره می کند و خاطرات برادر ش را در مزار شهدا یاد آوری می کند.
برادرم دست رو به اموات کرد و گفت: آنها خوبند، ولی اینها خیلی مردند.
اینها« عند ربهم یرزقونند».می گفت: این پرچمها هر وقت می خوره به هم صدا می ده، رمز و راز داره، رمزو راز این پرچمها را خدا می دونه. من باید یک شب بیام اینجا بخوابم، ببینم این پرچمها چی می گه، اومد به آرزوش رسید. پانزده ساله اینجا خوابیده، کربلا ی پنج شهید شد.
دستش را زیر چانه اش زده و چادرش را نگه داشته است. مقنعه سفیدش پیشانی اش را پوشانده و در زیر چادرش پیداست. با نوک انگشتش قطرات اشکش را از روی گونه بر می دارد.
اون پسر بزرگم بود این هم، کوچکه است. پسر وسطی ام هنوز هست.
گزارشگر: حالا اومدی عید رو کنار ایشان باشی ؟
بله کنار همه صفا ها ، همه محبتها، همه خوبیها، تنهایی نیست
آدم وقتی بهشت زهرا می یاد، فرشته ها رو می بینه که بال می زنن. بالای سر اینها نجوا می کنن. یکی این روز عید، یکی هم شبهای جمعه، بهشت زهرا وقتی آدم میاد، حالتهای دیگه ای می بینه.
چرا اینجا را انتخاب کردید، عید بیایید؟
کجا بریم از اینجا بهتر. کجا بریم اینقدر حقیقت، اینقدر صفا و محبت و راستی. تو آدمها خیلی ناراستی و نادرستی وجود داره، ولی تو اینها هیچی نیست. همه شون حقیقت بودند.
دو پرچم سه رنگ ایران که در باد تکان می خورند و در نقطه تلاقی میله هایشان بر روی لاله ای نوشته شده، سلام بر مادران بی قبر.
مادر مقنعه اش را روی چانه کشیده و گوشه چادرش را به دست گرفته و آهی می کشد و می گوید:
یعنی اینقدر که میام برای این قبر خالی درد دل می کنم سر خاک مادرم که می روم درد و دل نمی کنم. دوست دارم، اگر نه تو این خاک، من خودم ایستاده بودم که غیر از لباسش و یک شیشه گلاب، هیچ چیز نگذاشتیم. بخاطر اون احساس دلتنگی که دارم و دلم غصه داره، که میام اینجا.
بند میم وصیت نامه امام خمینی!
جلوگیری جنبش دانشجویی از خیانت تاریخی به نام خدمت به شهدا
بوی عطرمزارشهید ، لبخند شهید ، سالم ماندن پیکرشهید پس ازسالها و.
با عواطف مردم بازی نکنید!
تخریب بافت تاریخی مزار شهدا
بیاینه تشکل های تهران در اعتراض به تخریب مزار شهدای بهشت زهرای ت
تخریب به جای بازسازی ...
فاز دوم نابودی گلزار شهدای تهران شروع شد
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 2
کل بازدید :69236
نویسندگان وبلاگ :
فیروزمهر[0]
محمد نوروزی[0]
بهرامی[0]
این وبلاگ به پروسه تخریب (یکسان سازی) مزار شهدا که مدتی ست توسط بنیاد شهید شروع شده می پردازد